حمید،به حرف بابام گوش ندادم وبا همین صورت کبود شده نرفتم کلانتری شکایتتو بکنم. من اول شکایتت رو به خدا می کنم ومنتظر رأی و اقدام خودش میشم. حمید دوست دارم اونی که این سرنوشت رو برام نوشت خودش کمکم کنه. بدون دادگاه وکلانتری.. شاید اشتباه می کنم اما میخوام اینجوری ادامه بدم.. امتیاز بدهید : 1 2 3 4 5 6 | امتیاز : 0 موضوع : | بازدید : 128 برچسب ها : , تاريخ : شنبه 29 آذر 1393 | 17:09 | نویسنده : آسیه | 3 نظر
مشاهده منبع: http://pishgam.niloblog.com/
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 64
حمید این روزا معلومه خوشحالی،چون وقتی زنگ میزنم روگوشیت وکاری دارم دیگه بدون خداحافظی قطع نمیکنی روم. پریشب که باخنده وخوشحالی چندجمله ای با من صحبت کردی ،وقتی خوابیدم توی خواب دیدم روز عقدمونه وتوی محضریم.من یه لباس گرون شیک پوشیدم وفوق العاده شادم. حمید آرزو دارم هزاربار دیگه اون خوابو ببینم.. حمید قرار این نبود که برام پشیمونی رو هدیه بیاری نمی دونم.. امتیاز بدهید : 1 2 3 4 5 6 | امتیاز : 0 موضوع : | بازدید : 77 برچسب ها : , تاريخ : يکشنبه 23 آذر 1393 | 20:39 | نویس
مشاهده منبع: http://pishgam.niloblog.com/
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 65
استی حمید پسر خاله ام مهران را یادته. همون که به قول خودت خوشگله.. اونروزی می خواستم قضیه شو برات تعریف کنم ولی ترسیدم بازهم به فامیل هام بخندی. مهران پنج شش ماهیه رفته یه استان دور برا سربازی..اما انگار ماه پیش اومد مرخصی ودیگه برنگشت.خاله م بیچاره بردش پیش چندتا روانشناس.اما ظاهرااون فقط از جایی که افتاده چون خیلی دور از خانواده شه دلتنگه. من که زن هستم وسربازی نرفتم اما کاش سربازی هم مثل دانشگاه بومی بودن وانتقالی واین جورچیزا داشت.. امتیاز بدهید : 1 2 3 4 5 6 | امتیاز : 0 موضوع : | بازدید : 80 برچسب ها : ,برچسب ها : , تاريخ : شنبه 3 آبان 1393 | 14:09 | نویسنده : آسیه | 3 نظر
مشاهده منبع: http://pishgam.niloblog.com/
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 39
حمید یادته وقتی با پدرت و برادر بزرگت اومدین خواستگاری من.مامانت راضی نبود ونیومد.توگفتی رضایت مامان مهم نیست ودوست داشتن خودت اصله.آخرشم تا روزی که رفتیم ماه عسل با مامانت کنار نیومدی.یادته گفتی مامانت سالهاست داره دخترهایی که می پسندی رو ازت جدا میکنه. ولی نوبت من که رسید،دیگه مامانت کاری از دستش برنمی اومد.هنوزم نمی دونم از روی احساس اینقد هم رو دوست داشتیم یا از روی عقل.. هرچی بود فقط چقدر زود میدون افتاد دست مادرت و او هم چه ها با زندگی من و تو که نکرد.. حمید..خیلی تنهام..هستی وتنهام..هستی واما نیستی..پنچ ساله نیستی.. مقصر نبودنت کیه؟.. ولش کن.. از بس فکر کردم سر وکارم افتاده با روانشناس وروانپزشک امتیاز بدهید : 1 2 3 4 5 6 | امتیاز : 0 موضوع : | بازدید : 69 برچسب ها : , تاريخ : جمعه 2 آبان 1393 | 18:01 | نویسنده : آسیه | نظر بدهيد
مشاهده منبع: http://pishgam.niloblog.com/
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 60
همسرم حمیدجان ،همسرم،عصر با دختر کوچولومون رفتم تا مغازه ی سر کوچه. یه دفعه دخترم گفت مامان انگشت کوچولوتو بده بگیرمش. نمی دونی وقتی با دست کوچیکش ،انگشتمو گرفت چقدر احساس دلگرمی ومحبت کردم وچقدر هم احساس خوشبختی.. یعنی میشه یه روز تیرگی بین من وتو ازبین بره وتو دستموبگیری.. من که بعد از پنج سال ، باز امیدوارم امتیاز بدهید : 1 2 3 4 5 6 | امتیاز : 0 موضوع : | بازدید : 74 برچسب ها : , تاريخ : جمعه 2 آبان 1393 | 17:05 | نویسنده : آسیه | نظر بدهيد
مشاهده منبع: http://pishgam.niloblog.com/
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 64
هفت سال تیره روزی ...درعذاب جهنم زیستن
آه وناله ونفرین وگریه و...
ای عجب دنیا..
ای عجب عشق ..
من که بعد هفت سال باور نمی کنم
که تو این بودی ...
آه
فردای من،مبهم...برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 102
خسته ام خدا
چقدر جدایی برای بعضی ها راحته
ولی من
هفت ساله دارم جون می کنم وبااین زندگی می سوزم
اما،دل نمی کنم که برم.
خودم هم موندم ازچی نمی تونم دل بکنم
از محبتای شوهرم وخانواده ش
از پشتیبانیشون از من توی جمع
یا..
آه خدایا..
فردای من،مبهم...
برچسب : نویسنده : آسیه xn--hgb8a6c12a بازدید : 187